فهرست مطلب |
---|
مورد کاوی : رقابت در محیط کار |
پاسخ مورد کاوی |
تمامی صفحات |
در این مورد کاوی، ابتدا شرایط حاکم بر کسب و کار که مربوط به رقابت در محیط کار می باشد، مطرح می گردد و سپس در صفحه ی بعد می توانید پاسخ به این مورد کاوی را مطالعه فرمایید. همچنین منبع این مورد کاوی (Case Study) در پایان ذکر شده است.
مایکل از خودش ميپرسید که آدمها دیگر چه چیزی در مورد حادثه هفته پیش برای بحث کردن دارند؟ حادثهای که صحبتش بود، استعفای ناگهانی لوسین، مدیر بخش عملیاتی در آمریکا بود. همه بدترین فکرها را ميکردند. مریض بود؟ اختلاس کرده بود یا پولشویی؟ مجبور به استعفایش کردند؟ شایعات به سرعت پخش ميشدند و هر کدام هم شدید تر از قبلیها بود. موضوع مهم دیگری که در این شایعات مطرح بود، جانشین لوسین بود. چه کسی جای او را پر میکرد؟ و برای بقیه چه اتفاقی ميافتاد؟
کسی از جواب این سوال اطمینان نداشت. لافلر یک سازمان بینالمللی ساخت نوشیدنی بود. مایکل که مدیر بخش نوشیدنیهای بدون شکر بود، برای نقش جدید، کميبی تجربه به نظر ميرسید. او تنها دو سال قبل در زمان تصاحب کامپوس به سازمان پیوسته بود. البته به چشم خودش، بزرگترین رقییش را مدیربخش نوشیدنیهای شیرین سازمان ميدید که پس از تصاحب دو سال پیش سازمان از پاریس به واحد مرکزی نقل مکان کرده بود. او 15 سال بود که در سازمان مشغول به کار بود و یکی از افرادی بود که در زمینه شبکهسازی و سیاستهای سازمانی بسیار ماهر بود.
ولی چند کاندیدای دیگر هم وجود داشتند. سازمان یک بخش در حال رشد سریع نوشیدنیهای ورزشی هم داشت که توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود و مدیر آن بخش که از ردههای پایین سازمانی کارش را شروع کرده بود الان یکی از مدیرهای واحد پاریس به شمار ميرفت. کسب و کار سازمان خوب بود ولی رشد رو به نزول بود و سازمان به دنبال منابع درآمدی جدید بود.
ولی شاید هم یک فرد خارجی کار را در دست ميگرفت. چارلز بروک مدیر مالی سازمان سازرز لیرد که اخیرا از کارش برکنار شده بود، در صنعت نوشیدنی یکی از بزرگ ترینها بود. او در زمینه دلسترها یک متخصص به شمار ميآمد. زمینهای که دقیقا یکی از نقاط ضعف سازمان به شمار ميرفت. شخص دیگر «جونی بست» یکی از کارکنان قدیميسازمان بود که اکنون یک کسب و کار مستقل را هدایت می کرد، ولی همیشه رابطه حسنهای با مدیران ارشد سازمان داشت.
ولی مایکل معتقد بود که در این زمینه شانس خوبی دارد. تنها تجربه تولید داشت، گرداندن این بخش به مدت چند ماه در سازمان قبلیاش تا قبل از آن ادامه داشت که لافلر آن سازمان را به تصاحب خود در آورد. در عوض او یک تجربه متنوع داشت. او در سازمان قبلیاش در بخشهای مالی، بازاریابی، فروش و تولید کار کرده بود. بنابراین او به یکی از مدیران موفق سازمان جدید تبدیل شده بود و برندهایی که او اداره ميکرد، برای سازمان سود فراوانی را در بر داشتند. او میدانست که می تواند به خوبی از عهده این کار بر بیاید، ولی چطور میتوانست این موضوع را به مدیران سازمان در پاریس نشان دهد؟
او در نهایت به این نتیجه رسید که به تولید ادامه بدهد. با این منطق که مدیران به این ترتیب متوجه تواناییهای من ميشوند.
شایعات
دو سال بعد از تصاحب کامپوس تازه گرد و خاکها در حال فرو نشستن بود و حرفهایی از ساختار دهی مجدد به گوش ميرسید و کارکنان سعی ميکردند بفهمند که چه افرادی در این میان کنار گذاشته ميشدند. همه نگران بودند.
فرانچسکا رینارد، یکی از زیردستان مستقیم مایکل در دفترش نشسته بود و با منشی اش نورا صحبت ميکرد. نورا نگران کارش بود. او ميگفت که همه ميگویند که آنهایی که کنار گذاشته ميشوند، از افراد سازمان کامپوس خواهند بود. فرانچسکا هم گفت که از چیزی مطمئن نیست و تنها امیدوار است اینگونه نباشد.
بعد از رفتن نورا، فرانچسکا به حرفهایشان فکر کرد. درست است که بعد از دو سال هنوز هم یک جو عدم اطمینان میان کارکنان قدیميو کارکنان سازمان تصاحب شده وجود داشت. او ايميل خود را باز کرد که به مایکل که یکی از دوستانش هم بود نامهای بنویسد و نظرش را در مورد ساختار دهی
مجدد جویا شود. ولی قبل از اینکه این کار را بکند، متوجه نامه ای از دانیل شد. او نوشته بود «سلام، فرصت داری فردا نهار را با هم بخوریم؟ من ميخواهم بدانم روی چه چیزی کار ميکنی؟ من برخی فکرها دارم.»
رقیب
آن شب مایکل قبل از اینکه به خانه برود، به یکی از جشنهای معرفی نوشیدنیهای جدید سازمان رفت. به محض وارد شدن، متوجه آلبرت یکی از دوستانش از بخش مالی سازمان شد. او با برخی افراد از دفتر پاریس در حال صحبت کردن بود. در حالی که به سمت آنها ميرفت، متوجه شد که دانیل هم در میان آنها است و شنید که یکی از افراد پاریس به او گفت: «پس هفته دیگر ميبینمت.» مایکل با تعجب به دانیل نگاه کرد و او گفت: «هفته دیگر به سازمان مادر ميروم. چند نفر را خواهم دید و مقدار زیادی خوردنی و نوشیدنی خواهم خورد» و سپس با نگاه کردن به ساعتش گفت که دیرش شده است و رفت.
مایکل متفکرانه به آلبرت نگاه کرد و گفت: «چه زمان بندی جالبی.» آلبرت گفت: «از من نشنیده بگیر. ولی فکر ميکنم که او با «پیر» ميخواهد در مورد برخی از ایدههایش برای افزایش سودآوری سازمان صحبت کند.» پیر مدیرعامل لافلر بود که در پاریس اقامت داشت. مایکل گفت: «ولی او در مورد نوشیدنیهای بدون شکر هیچ نميداند. پیر خودش ميداند من چه کار ميکنم. اعدادم نشان دهنده عملکردم هستند. من چیزی برای نگرانی ندارم.»
«اینجا اشتباه ميکنی دوست من. اعداد مهمند ولی حرف نميزنند. ولی دانیل حرف ميزند.»
«اگر فکر کردهای که من سعی ميکنم قبل از دانیل به دیدن پیر بروم اشتباه کردهای. من اینگونه کار نميکنم.»
«دوست من این سیاست نیست. زندگی سازمانی است. هیچکس از خطر در امان نیست. وارد بازی شو.»
خانواده
چند ساعت بعد مایکل به خانه رفت. او یک پسر دوازده ساله و یک دختر نه ساله داشت. زمانی که وارد اتاق خواب شد و همسرش را دید، او پرسید که مهمانی چطور بود؟
مایکل از نقشه دانیل برای رفتن به پاریس گفت و اینکه آلبرت چطور ميگوید که او هم باید کمي با سیاست برخورد کند. «آلبرت ميگوید که او به برندهای من چشم دارد. ولی پیر مرا دوست دارد. من چرا باید وقت و انرژیم را صرف اطمینان پیدا کردن در این مورد بکنم که پیر از همه کارهای من خبر دارد؟
«سیاست همه جا هست مایکل. شاید احمقانه به نظر برسد. ولی تو باید بدانی که چه چیزی در جریان است. دانیل شاید حتی نداند که دارد زیرآب تو را ميزند و هدفش تنها خوب بازی کردن است. حتی آلبرت هم شاید در این میان به خودش فکر ميکند.»
فرصت
صبح روز بعد مایکل در راهرو دانیل را دید که به نظر ميرسید به محض دیدن مایکل راهش را کج کرد. او امیدوار بود که کاش رابطه بهتری را با او از همان اول برقرار کرده بود. قبل از اینکه او به یک تهدید تبدیل شود. زمانی که به دفترش رسید، نامه ای از فرانچسکا را دید که ميگفت دانیل از او برای نهار دعوت کرده است و اینکه آیا موضوعی هست که او باید قبل از نهار بداند؟
مایکل گفت: «عجب...» و دید که آلبرت دم در ایستاده است. او به آلبرت گفت: «تو درست ميگفتی. دانیل دنبال کار من است.»
«در این موضوع که شکی نیست. سوال این است که تو ميخواهی چه کار کنی؟»
در همین زمان منشی در را زد و گفت: «پیر روی خط یک است.»
در حالی که او گوشی را بر ميداشت، آلبرت دفتر را ترک کرد. «سلام پیر.»
«بازی گلف چطور است؟»
او ناگهان فکر کرد که وضعش زیاد هم بد نیست. او با مدیر عامل سازمان گلف بازی ميکند.
«ميتواند بهتر باشد.»
«گوش کن. من پیشنهادی برای تو دارم. سازمانی که در چین تصاحب کردیم را یادت است؟ همان که قرار بود مارسل مدیریت آن را به عهده بگیرد؟ خوب او تصمیم گرفته است برود و برای خودش کارکند. حالا من یک فرد با تجربه ميخواهم که جای او را بگیرد و فکر ميکنم که تو برای این کار بهترین هستی.»
چند ثانیهای به سکوت گذشت و مایکل گفت: «چین؟» او فکر ميکرد که مسلما در صورتی که این سازمان به خوبی کار کند، این تجربه برایش به یک موضوع گرانبها تبدیل خواهد شد. دقیقا یک تجربه کار بینالمللی که رزومهاش کم داشت. مسلما از نظر مالی هم عالی خواهد بود و از طرف دیگر روشی برای فرار کردن از سیاستبازیهای دفتر نیویورک هم بود. ولی به این ترتیب دانیل کار او و لوسین را با هم به دست ميآورد. سوال این بود که در این صورت آیا او هرگز موفق ميشد به پاریس برسد؟
ولی آیا رفتن به چین هم ممکن بود؟ رقابت ترسناک بود. سازمان رقیب دو سال قبل به چین رفته بود و بازار جوانان را در دست گرفته بود. سوال دیگر خانواده مایکل هم بودند. کارن همسرش تا حالا به اندازه کافی از کارش برای مایکل مایه گذاشته بود. بچهها در مورد ترک دوستان و مدرسه شان چه فکری ميکردند؟
ولی چین! شانسی برای بچهها برای دیدن یک زبان و فرهنگ جدید. سرش به دوران افتاده بود.
پیر پرسیده بود: «از من سوال ميکنی یا داری ميگویی؟»
«پیشنهاد جالبی است، ولی نميدانم همسرم در این مورد چه فکری خواهد کرد.»
«در هر حال من فکر ميکنم که تو برای این کار مناسبترین هستی. امیدوارم خودت هم این فکر را بکنی.»
تناقض
او با همسرش کارن تماس گرفت. «پیر زنگ زد. او ميخواهد که من، یعنی ما برویم چین!»
«شوخی ميکنی!»
«نه، جدی دارم ميگویم.»
«خب من الان باید به یک جلسه بروم. شب صحبت ميکنیم.»
آن شب مایکل و کارن در اتاق نشیمنشان در این مورد صحبت کردند. واقعیت این بود که کارن مخالف رفتن به چین بود. ولی اگر مایکل واقعا ميخواست این کار را بکند، او حاضر بود این فداکاری را بکند. ولی شغلش (او در صنعت لباس مشغول به کار بود) دوباره آسیب زیادی ميدید. از طرف دیگر او در مورد عاقلانه بودن این کار هم سوال داشت. آیا پیر با این کار ميخواست برای مدتی مایکل را در آب نمک بخواباند؟ از طرف دیگر هر دو در این مورد به تفاهم رسیدند که بردن بچهها به چین مزایا و معایب خودش را خواهد داشت.
صبح روز بعد مایکل نامه ای از دانیل دید: «من در مورد خط تولید جدید تو برخی فکرها دارم. در چند روز آینده وقت برای حرف زدن داری؟ من دارم هفته بعد به پاریس ميروم و فکر ميکنم خوب باشد اگر قبل از رفتنم با هم صحبت کنیم.»
مایکل حوصله جنگیدن نداشت. او فقط ميخواست کارش را بکند. همان چیزی که برایش پول ميگرفت. کار او در نیویورک خوب بود. ولی آیا رفتن به چین او را ارتقا ميداد؟ در نهایت آیا هر دو مسیر به پاریس ختم ميشد؟
سوال: آیا مایکل باید به چین برود؟